موجیم که آسودگی ما عدم ماست....
موجیم که آسودگی ما عدم ماست....

موجیم که آسودگی ما عدم ماست....

طنز/بوی گز اصفهان

با آمدن فرمانده لشکر25 کربلا که اصفهانی بود، سروصدای دوشکای عراقی بلندشد.


ـ چه خبره اینجا؟


ـ قربان بوی گز اصفهان به مشامشان رسیده است


شادی روح همه شهدای اصفهان صلوات

طنز/نهار نخورید!


نهار دیر شده بود. گرسنه بودیم قابلمه آبگوشت رو برداشتیم و رفتیم.. داد زد: نخورید! داخلش خرده شیشه است. با چفیه آبگوشتها رو صاف کردیم و تیلیت کردیم.

آماده خوردن که شد دوباره صداش اومد، نخورید! خواستم شیشه ها رو در بیارم، دستم خونی شد، چکید داخلش... دیگه کارد میزدی خونمون در نمیومد!

"شادی روح شهدای آشپز صلوات"


طنز/مرخصی نیا!

خانمش بهش می گفت: بهتره تو مرخصی نیای! وقتی جبهه میرفت جبهه خانواده رو به امام رضا(ع) می سپرد، اما وقتی بر می گشت یا بچه زمین می خورد سرش می شکست یا مریض می شد یا یه بلای دیگه سرشون میومد!
"شادی دل همسران شهدا صلوات"

گفتی که پس از سجود برمی گردی

وقتی که صلاح بود برمی گردی

در نامه نوشتی که دلت تنگ شده

تا فکر کنم که زود برمی گردی

طنز/مرخصی

برای مرخصی اومده بودند حاجی گفت: من 5 ساله پدر و مادرم رو ندیدم شما هنوز نیومده می خواین برین! بنده های خدا کلی سرخ و سفید شدند و رفتند بیرون، ما هم از خنده مرده بودیم. نمی دونستند پدر و مادر حاجی 5 ساله که از دنیا رفتن.

"شادی روح فرماندهان شهید صلوات"


طنز/خودمم ندارم!

 مسئول تدارکات بود. نداریم تو کارش نبود، اما خوب بلد بود چطوری بپیچونه!

سراغ پوتین می گرفتی می گفت: ببین(پای لختش رو نشون می داد)خودم هم ندارم. فانوس داری؟ -ببین خودمم ندارم! در حالی که اصلا نیازی به فانوس و پوتین نداشت!

"شادی روح شهدای تدارکات صلوات"

طنز/آب نبات!


شلمچه بودیم.از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت:

«بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر«
هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود.
تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود.
از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال.
یخچال نبود! گلوله‌ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا.
دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت.
دنبال آب می‌گشتیم که پیر مرادی داد زد:
»
پیدا کردم
و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت
»
کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.«.
به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم.
خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت:
»
این که یخ نیست. این چیه؟
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت:
»
من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن
هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:
واااااااااااااای!
 
از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...!
 
که احمد داد زد:
»
مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.«.
اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید

 شادی روح شهدای تدارکات صلوات

طنز/تعارف کردم!

آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بری هام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.

تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را  دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم.

- اولی خم شد و گفت:«حالت چطوره برادر؟»

- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله»

- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.»

جا خوردم. اول فکر کردم که می خواند بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خیال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم.

آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم.

امدادگر اولی گفت:« می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد وفریادی می کنه!» دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 66