ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
شلمچه بودیم.از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت:
«بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر«
هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود.
تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود.
از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال.
یخچال نبود! گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا.
دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.
دنبال آب میگشتیم که پیر مرادی داد زد:
»پیدا کردم!«
و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».و بعد آب رو
سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت
»کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.«.
به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم.
خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت:
»این که یخ نیست. این چیه؟!«
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت:
»من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم
گفتم گناه دارن بزار بخورن!«
هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:
واااااااااااااای!
از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!
که احمد داد زد:
»مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات.«.
اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید
شادی روح شهدای تدارکات صلوات
خیلی جالب وخوندنی بود والبته آموختنی
سپاس وتشکر بسیار
موفق باشید
سلام
خواهش می کنم
با تشکر از شما